توی کوچه پس کوچههای خیابان سرخس وقتی نشانی را مثل کف دست وارد هستیم دلیلی برای سرگردانی نیست. یکراست مقابل کارگاه طویل و تاریک شیخ میایستیم و تند تند نفس میزنیم. هزار و یک فکر از سرمان میگذرد نکند از چند سال گذشته تا به حال برای شیخ اتفاقی افتاده باشد، نکند حوصله حرف زدنش نباشد، نکند بیمار باشد و اسیر بستر ...
هزار و یک، اما و اگر دیگر در ذهنمان میچرخد تا دستمان روی در میلغزد و به اشارهای در روی پاشنه میچرخد و صدای بلند شده چشمهای پیرمرد را تیز ما میکند. انگار این وقت روز غافلگیر شده باشد، اما حرفی نمیزند. شاید شرمش میشود بدون تنپوش جلو بیاید. نحیف و استخوانی و لاغر است.چشمهایمان از ذوق دوباره دیدنش روشن میشود. شبیه برق چشمهای شیخ که توی تاریکی دخمه آدم را میگیرد.
برخی از آدمها دیدار و گپ و گفت چند بارهشان هم لطف است. چون تاریخ شفاهی سرزمین و شهر ماست. شبیه احوالپرسی با محمدعلی عزتی که یک بار پیشتر از اینها هم رسانهای شده بود. اهالی کوچه و خیابان او را "شیخ" صدا میکنند.
میگوید:۳۰ سال است همسرش را از دست داده و تنها زندگی میکند. تنهای تنها که نه. تنها کلید قفل تنهاییاش دخترش است که پای زندگی شیخ مانده است.
او میگوید:خودش نخواست که به کسی بله بگوید، پا سوز من شد.۶ تای دیگر همه سر و سامان گرفتهاند. یک پسرم توی شیلات کار میکند وضعش بهتر از بقیه است. ناگفته نماند جانباز جنگ هم هست. بقیه هم پی روزگار خودشان رفتهاند. گهگاه که فرصتی باشد حالی میپرسند والا که دنبال زندگیشان هستند.
حالش را میپرسم، به شعر پاسخمان میدهد از سر سوز میخواند و میرود تا زیر پوش نخی و چرکمرد شدهاش را به تن کند. انگار خیالش از بابت آشنایی با ما راحت شده باشد میگوید: شما هستید؟! و بدون آنکه منتظر پاسخی بماند سراغ کارش میرود. چند ریسمان بلند نخ از این سمت به آن سمت کارگاه کشیده شده است.
پیرمرد قلم گوسفند را که ابزار اصلی کارش است نخ میگیرد و یک مسیر طولانی را میرود و برمیگردد و بعد چرخ دستی کهنهاش را بر میدارد و میچرخاند و جلو میرود.
حافظه خوبی دارد این را از روی لحن کلامش میشود فهمید. اگر عکس هم میخواهید الان وقتش است بیایید بگیرید. میایستیم و به مسیر رفت و برگشت پیرمرد دقیق میشویم که با چالاکی و فرز و تیز میرود. شعر میخواند بی هیچ التفاتی به اطراف. غصه دیوانه را یک مرد عاقل میخورد.
گوش میگیریم و میایستیم به تماشای دستهای استخوانی و نحیف مردی که کاربلدانه و با مهارت تمام نخها را از این سو به آن سمت میکشاند و هر از گاهی میایستد با چشمهایی که تاریکی ریزترش کرده است نگاهش را مستقیم به ما میدوزد تا تأثیر حرفهایش را ببیند.
شیخ جنگل بیتعارف و بیهیچ کم و کاستی هنرمند است. از آن هنرمندان خاموش و بی سر و صدا که صبح کلید در قفل میاندازد و تا ظهرش را در همین کارگاهی که زمانی محل زندگیاش هم بوده است سر میکند. دسته چرخ چوبی را میچرخاند تا صدای خفه چرخ روی سکوت کارگاه سایه میاندازد؛ خرت و خرت و خرت. پیرمرد رشتههای نخ را چشم بسته تاب میدهد.
میپرسیم چرخت چقدر قدمت دارد؟ معنی قدمت را نمیداند ساده و مفهومیترش میکنیم. میگوید: صد سال است کار میکند. قدیم نجارها زیاد درست میکردند توی همین کارگاه ۵ عدد از این چرخ دستیها بوده، کلی شاگرد و برو بیا داشتهایم حالا این طور سوت و کوراست.
در فضایی که باریکههای نور به سختی از پنجره میتابد. روی زمین خاکی و دیوارهای آجری چشم به هر طرف که میچرخانیم تاریکی است و کیسههایی که شیخ میگوید: او هم از بازار کم رونق این روزها گلایه دارد. هیچ وقت اینقدر بیرونقی بازار ندیده است. با حسرت تمام میگوید: عصرها کاری برای انجام ندارم و مجبورم در خانه بمانم.
دوباره حکایت زندگیاش را از سر میگیرد: ۸۰ سال است نخ تابی میکنم. ۸۰ سال خدمت بیهیچ بهره و سودی.
از سن و سالش میپرسم، تاریخ سجلاش را خوب به خاطر دارد ۱۳۱۰. میگوید چقدر میشود بابا جان؟ و بعد بیآنکه اجازه حساب و کتابی بدهد تند و تیز نخها را با قلم میکشد. سواد خواندن و نوشتن ندارد، اما خوب راه ارتباط با مخاطبش را یاد دارد.
تا دلت بخواهد شعر و تمثیل میداند و با همه اینها میگوید با هیچ شاعری صنمی ندارم. مکتب و مدرسه نرفتهام و خط نمیشناسم و بعد جملهاش را با این شعر کامل میکند:ای دنیا از تو سیرم... بگذار تا بمیرم. ناخودآگاه اوج و فرود و نقطه عطف شعر را چنان ماهرانه در کار رعایت میکند که انگار استاد این کارست.
به خودش باشد حرفی نمیزند. بدون پرسش سرش گرم کار میشود شاید به این دلیل که نمیداند از کجای روزگار و بالا و پایینهایش تعریف کند و مجبوریم مدام بیاوریمش سر خط زندگی. محله نوغان به دنیا آمدم. میدانید کجا هست بابا جان؟! سرمان را به نشانه تأیید که تکان میدهیم خیالش جمع میشود.
۷ ساله بودم که بابای خدا بیامرزم مادرم را طلاق داد و دوباره زن گرفت و گفت باید پول نانت را خودت بدهی. آن روزگار کسی سراغ مکتب و مدرسه نمیرفت. همه باید کار میکردند. من هم مجبور به کار کردن شدم.
آمدم سراغ نختابی آن روزها شعربافی زیاد بود و هر کارگاه نختابی چندین و چند چرخ داشت و تا دلت بخواهد شاگرد. اوستاها دست بزن داشتند. نمیدانید چقدر ما کتک خوردیم تا بزرگ شدیم. همین حاج تراب اوستای ما صبح آفتاب نزده میآمد دنبالم. خدا رحمتشان کند همه اسیران خاک را. این بار لبهایش به خنده باز میشود. همهشان رفتند. حاج تراب و پدر خدا بیامرزم. شیخ از سر دلتنگی میخواند.
نخها را برای شعربافها حاضر میکرده، شعربافها که کارگاههایشان در کاروانسرای گمرک نوغان بود.
به گفته خودش برای هر بار نخ تابی ۲۵ متر را باید برود و همین مسیر را برگردد. میگوید: با این پای شکسته نفس کم میآورم. چینی بند زده است، باید مدارا کنیم و گرنه از پای شکسته چه انتظاری میرود و تعریف میکند سه بار شکسته است.
دوباره برش میگردانیم به جریان زندگیاش: از نظام که آمدم زن گرفتم. دختر خالهام را مادرم پیشنهاد داد. نه نیاوردم، عقد کردیم و خیلی زود رفتیم سر خانه و زندگیمان. مثل حالا که نبود، این همه عروسی و بریز و بپاش. یک عقد بود و تمام.
دخترخالهام زن خوبی بود خدارحمتش کند با کم خانه من ساخت. پیرمرد حسابی سر ذوق آمده است و انگار حرفهای ما دلتنگیاش را برای جای خالی همسرش زنده کرده باشد: این سبزه که امروز تماشاگه ماست/ تا سبزه خاک ما تماشاگه کیست
میپرسدگوش میگیری چه میگویم بابا جان؟ تأیید هم نکنیم شیخ حرفش را دنبال میکند: هیچ کس به این دنیا نمانده است و نمیماند و نخواهد ماند. ما هم به آنها میپیوندیم. آنها جای ما نمیآیند و این بار با حسرت تمام دسته چرخ را میگرداند.
میپرسیم چرا شیخ مینامندت؟ مشهدی حرف میزند با همان تمثیل آشنا: از خودشان بپرس در دروازه را میشود بست دهان مردم را نه.
میپرسم قدیم اینجا جنگل بوده؟ میگوید: هم جنگل و هم قبرستان. بیگمان خیلیها مردههایشان را گلشور میبردند. گلشور شناخته شدهتر بود تا اینجا. بلدید که کجا را میگویمها بابا؟ تا بخواهیم حرفی بزنیم دور میشود. انگار برای خودش حرف میزند. نخها را با قلم میکشاند و میرود و برمیگردد و دوباره تأکید میکند: نمیخواهید عکس بگیرید. حالا وقتش است بابا جان؟ از قدیم محله میپرسیم و میگوید: همه باغ و جنگل بوده است و معروف به محله زابلیها.
بیشتر زابلیها اینجا زندگی میکردند هنوز هم ماندهاند خیلی کم تک و توکی. خودمان هم همینجا زندگی میکردیم و با انگشت اشاره سمتی را نشانمان میدهد که هنوز ته ماندههای برخی از وسایل زندگیاش ماندگار است.
پیوند او با این دخمه و نختابی پیوند خونی و استخوانی است. نمیشود اصلا جدایشان کرد. هر چند به قول خودش بازار نخ رونقی نداشته باشد و این نخهای تابیده شده جز به کار سر کیسهها نیایند. بعضی چیزها با وضوحی باور نکردنی در خاطرش مانده است، اما پاسخ برخی از سؤالات را از سر بیحوصلگی میدهد. مثل وقتی میپرسیم دستگاه که خراب میشود چه میکند؟ خیلی جمع و جور و خلاصه میگوید: همان طور نمیماند یک جور به کارش میکشیم.
به اصرار ما شیخ ابزار دستگاهی که ۱۰۰ سال از عمرش میرود و هنوز هم نفس کم نیاورده را نشانمان میدهد. از قلاب و جوجوک گرفته تا دایره بزرگی که میچرخد و کار اصلی را به دوش دارد. شیخ دوباره دسته آن را میچرخاند و صدای خرت خرت آن تاریکی کارگاه را میشکافد. با دستهای استخوانی پیرمردی که شاید کسی نداند در کوچه پس کوچههای این حوالی نبض هنر را زنده نگه داشته است.
توی تاریکی کارگاه خاکی چند کیسه نخ روی هم تلنبار است که به گفته شیخ مال بازاریهاست و رشتههای نخ که سرتاسر کشیده شده و صدای خرت خرت دستگاهی و مردی که هشتاد سال است عاشق کارش مانده است و صدای این عشق عجیب شنیدن دارد.
*این گزارش دوشنبه ۲۹ مرداد ۹۷ در شماره ۳۰۴ شهرآرامحله منطقه ۵ چاپ شده است.